آقا جان دست دلم را بگير... همان که توبههايش مايه خنده فرشتهها شده... همان که هيچ آبرويي ندارد پيش خدا... همان که هنوز به عشق جمعههايت زنده است... همان که ديشب براي آخرين بار توبهاش را ريخت توي جعبهاي از اميد و دادش دست فرشتهاي که برساندش دست خدا... روي جعبه نوشته شده بود... «آهسته حمل کنيد، محتويات اين جعبه شکستني است».
آقا جان
کي مي آيي تا ترکهاي دلم را در برابر تو شماره کنم! چقدر در راهروهاي دلواپسي و نگراني به انتظار بنشينم؟ چقدر؟! سپيده که ميزند با خودم ميگويم اکنون در چشم اندازم ظاهر ميشوي و با يک سبد شکوفه نور نگاهم را با بهار لبخندت معطر ميکني. به تو ميانديشم چون تو در ذهن مني و جز تو هيچ کس نميتواند جاي خاليات را پر کند. دروازه قلب من به روي تو باز است چون تويي سنگ صبور من. چرا نميآيي تا بسان کودکي به بالينت بنشينم و زار زار بگريم و بگويم از غمهايم. جوابم را بده آخر بگو چه وقت به ديدنم ميآيي. شب يا سپيده دم. به من بگو از کدامين راه عبور ميکني از کدامين شهر ميگذري؟ از کدام خيابان ميآيي؟
در کدام ساعت؟ در کدام دقيقه؟؟
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِيِّکَ الْفَرَج
نظرات شما عزیزان: